صدای دامهای منتظر برای علوفه، سکوت حاکم بر روستا را میشکست. خورشید بالا آمده بود؛ نه آنقدر که رد خنکای صبحگاهی را از کوچهباغهای بوژمهران پاک کند. بوی نان تازه از تنور خانههای کاهگلی به آسمان، عطر زندگی میپاشید، اما کربلاییعلیاصغر به هر آنچه در اطرافش میگذشت، بیتفاوت بود.
او داشت قدوبالای محمد را نظاره میکرد. چقدر با دعا و التماس، درِ خانه خدا را کوبیده بود تا بعد از چهار دختر، چشمش به جمال این پسر روشن شود. هر چه باشد، کار کشاورزی زور و بازوی مردانه میخواست و یک عصای دست تا مایه دلگرمی برای روزهای سالخوردگی باشد.
نگاه را از پسر نوجوانش گرفت و به بقچهای چشم دوخت که در آن برای محمد، لباس و قدری آذوقه راه پیچیده شده بود. در تصمیمش تردید کرده بود؟ نه. همچنان مصمم بود امید زندگیاش را وقف اسلام و عازم وادی طلبگی کند. ثمره نیت زلال آن روز کربلایی، شده است همین روحانی سروریشسپیدکردهای که اکنون روبهرویمان نشسته است و خود را محمد پوراسلامی، واقف و مدیر حوزه علمیه نورالثقلین در محله فاطمیه معرفی میکند.
مثل همه آنهایی رفتار میکند که برای خدا قدمی برداشتهاند. دوست ندارد از خود و روزهای پرمرارت طلبگی چیزی بگوید؛ از اینکه چه شد که بهجای صرف اموال خود برای خوشی دنیا، تصمیم گرفت سرای نادیده آخرت را آباد و مکانی را برای تربیت طلاب، وقف کند.
زیر پنکه سقفی اتاق ساده مدیریتش در مدرسه علمیه نورالثقلین، چنددقیقهای است که داریم برای حاجآقا از وانفسای خبرهای تلخ واقعی و ساختگی میگوییم؛ اینکه ما آدمها به هوایی تازه از جنس خبرهای خوب نیاز داریم و او کمابیش مجاب شده است چند صفحهای از کتاب زندگی هفتادودوسالهاش را برایمان تورق کند.
از نیشابور میگوید و روستای پدری که سرسبز بود و خوشآبوهوا؛ هرچند که محمد فقط چهاردهسال نخست عمر خود را در آن سپری کرد؛ «روستای ما تا کلاس سوم ابتدایی آموزگار داشت. کسی که طالب درسخواندن بود، باید از آنجا به بعد را به مدرسه ابتدایی در خرو سفلی میرفت.
راه زیادی بود و من هرروز این راه را با پای پیاده میرفتم و برمیگشتم. پایان کلاس ششم ابتداییام همزمان شد با بازگشت یکی از اهالی به روستایمان. اسمش ذبیحالله صدوق بود. طلبهای بود که مدتی را برای تحصیل به نجف مهاجرت کرده بود. پدرم را تشویق کرد برای اینکه من هم طلبه بشوم.
خودم دوست داشتم این راه را و پدرم هم که آدمی باخدا بود، پذیرفت. فراموش نمیکنم روزی را که داشتم همراه بابا از روستایمان بهسمت مدرسه علمیه گلشن در شهر نیشابور حرکت میکردم؛ یکی از همسایهها به پدرم نهیب زد که این پسر را برای خودت نگه دار تا بازویت باشد و کار کشاورزیات زمین نماند. صدای بابا هنوز در گوشم هست که جواب داد: من این پسر را وقف امامزمان (عج) کردهام.»
تقویم به سال۱۳۴۵خورشیدی رسیده بود. چندصباحی میشد که محمد در مدرسه گلشن، شب و روزش را به مطالعه کتابهایی میگذراند که از خواندنشان سیر نمیشد و هرچه بیشتر میگذشت، شوق دانستن را در وجود خود شعلهورتر میدید. دراینبین گاهگاهی یادآوری صبحهای دلانگیز روستا و آسمان پرستاره شبهایش به جان او چنگ میانداخت، بااینحال چارهای جز تحملکردن نبود.
رنج چندین ساعت پیادهروی برای او که پانزدهسالگی را طی میکرد، راهی نمیگذاشت جز اینکه دوری خانواده را به جان بخرد و هر چهارده روز یکبار سری به روستا بزند. یک سال ماندن در چنین شرایطی، او را آبدیده کرد تا آنجا که تصمیم گرفت با اجازه پدر به مشهد مهاجرت کند و نزد استادان مدرسه علمیه پریزاد، زانوی ادب بزند.
این تصمیم برای محمد، آغاز تجربه دشواریهای تازه بود؛ «در مشهد غریب بودم. اینجا دو فامیل داشتیم که نسبت دوری با ما داشتند. خجالت میکشیدم دائم به آنها سر بزنم. حتی یک بار به درِ خانه یکیشان رفتم، اما منصرف شدم و از همان راهی که آمده بودم، برگشتم به حجرهام.
از مشهد تا روستای ما خیلی راه بود و وسیله نقلیه درستی هم وجود نداشت. هر سه ماه یکبار میتوانستم برگردم و پدر و مادرم را ببینم. بگذریم از سختیهای زندگی طلبگی. نتیجه ظاهریاش این بود که وقتی والدینم من را میدیدند میگفتند چقدر تکیده و لاغر شدهای.»
زندگی در اتاقکی یکونیممتری با سقفی کوتاه، آنقدر که کمردولا باید در آن راه میرفتی، تنها یکی از دشواریهایی بود که او به عشق طلبهبودن، یک سال تحمل کرد. گاه، این تلخیها کار را به جایی میرساند که با تمام عشقش به این وادی، به ترک آن فکر میکرد و هر بار اتفاقی از جنس عنایت، نگذاشت طناب بهمویرسیده امید محمد، پاره و از کسوت طلبگی خارج شود.
«با آنکه نوجوانی نهچندان بلندقامت بودم، نمیتوانستم در حجرهای که در مدرسه پریزاد به من داده بودند، قدم بردارم. موقعیتش اینطور بود که چند پله را باید به سمت پشتبام مدرسه بالا میرفتم تا به اتاقکم برسم. دقیق میافتاد پشت گنبد حرم امامرضا (ع). یک روز یکی از رفقا شرایطم را دید و گفت: تو خیلی بیعرضهای محمد! یک سال است آمدهای مشهد و هنوز نتوانستهای از امامرضا (ع) یک اتاق درستوحسابی بگیری؟ یکهو دلم تکان خورد.
راست میگفت؛ اینجا جای زندگی نبود. رفیقم که رفت، با قلب شکسته، تمام وسایلم را جمع کردم. تمام وسایل یعنی یک تکه گلیم، یک پتو و کمی رخت و لباس. رفتم روی پشتبام. رو به گنبد آقا کردم و با معصومیتی بچگانه گفتم: آقاجان سه روز منتظر عنایتتان میمانم. اگر خبری نشود، برمیگردم روستایمان گوسفندچرانی میکنم.»
همان روز، پیش از غروب خورشید، توجه آقا به توسل طلبه نوجوان نیشابوری، رخ نشان داد و در ذهن او خاطرهای به یادگار گذاشت که با گذشت حدود پنجدهه، با تأملی معنادار آن را بازگو میکند؛ «در طلبگی رسم است که برای مرور درسهایت، یک هممباحثهای داشته باشی. رفیق من از مدرسه علمیه حاجحسن بود؛ مدرسهای در بالاخیابان که الان تخریب شده است و اثری از آثارش نیست. هممباحثهای من خبر آورد که در مدرسه ما یک اتاق خالی شده است؛ بیا برویم نزد متصدی مدرسه.
اتاقی که میگفت از حجرهای که من در مدرسه پریزاد داشتم، خیلی بهتر بود. یک تختخواب چوبی هم داشت. صحبت کردیم و حضور من در این مدرسه پذیرفته شد. اثاثیهای را که بسته بودم، برداشتم و به اتاق جدیدم رفتم. بعد هم رفتم خدمت امامهشتم (ع) و بابت ابراز ناراحتیام به ایشان، عذرخواهی کردم.»
تو خیلی بیعرضهای! یک سال است آمدهای مشهد و هنوز نتوانستهای از امامرضا (ع) یک اتاق درستوحسابی بگیری؟
نجف برای محمد، کعبه آمال شده بود. همجواری با بارگاه امیرالمؤمنینعلی (ع) و تحصیل در محضر استادان وقت آن، رؤیایی بود که ذهنش را رها نمیکرد، اما راه رسیدن به این رؤیا با شرایط آن دوره، سختتر از سخت بود؛ «سال۱۳۴۷ بود و من هفدهسالگی را پر میکردم. رفتن به عراق بهصورت مجاز ممکن نبود و من راهی نمیدیدم، جز اینکه بهصورت قاچاق اقدام کنم. هرطور بود، خانواده را راضی کردم و با چند طلبه دیگر از مشهد، قم و تهران، همراه شدم. مقصود آنها رساندن خودشان به کربلا در ایام اربعین سیدالشهدا (ع) بود و هدف من، رفتن به نجف و اقامت در این شهر.»
سه دلال پذیرفته بودند که با دریافت ۳۰۰تومان از هر یک از اعضای کاروان، آنها را از خرمشهر به بصره برسانند. همهچیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه خودرو گشت پلیس عراق، متوجه ورود غیرمجاز خودروها شد. نتیجه این تعقیبوگریز نفسگیر، دستگیری و انتقال به زندان بصره بود؛ «یک ماه زندانی بودیم. بخشی از آن را در بند زندانیان سیاسی گذراندیم و بخش دیگر را در بند عمومی که درنهایت تعفن و شرایط نامناسب بهداشتی بود.
آنقدر شرایط بدی داشتیم که مسئولان زندان را به اعتصاب غذا تهدید کردیم.» اگر نبود مخابره تلگراف ازسوی خانواده یکی از همبندیهای عراقی محمد به دفتر آیتالله سیدمحسن حکیم، مرجع تقلید وقت شیعیان، بهطور حتم روزهای کشدار حبس برای محمد و رفقای طلبهاش بیش از اینها ادامه پیدا میکرد. کسی چه میداند؛ شاید چشیدن طعم تلخ حصر، پیشنیازی بود که برای نشستن او در مسند خطیر قضاوت طی سالیان متمادی لازم مینمود.
ادامه زندگی حجتالاسلاموالمسلمین پوراسلامی در مشهد گذشت، با ازدواج و طیکردن سطوح علمی یکی پساز دیگری. سهسالی میشد که به دروس خارج مشغول بود. انقلاب اسلامی پیروز شده بود و دستگاه قضایی به نیروهای تازهنفس و واجد شرایط نیاز داشت.
او که از شرایط علمی اعلامشده برخوردار بود، تصمیم به تغییر ریل زندگیاش بهسمت قضاوت گرفت و از سال۱۳۶۱، در دستگاه قضایی به خدمت مشغول شد؛ هفتسال در دادگاههای کیفری، انقلاب و ریاست دادگستری سبزوار و اسفراین و از سال۱۳۶۷ تا بازنشستگی در مشهد.
سالها مسئولیت در دادگاه کیفری استان و نیز سرپرستی دادگاه تجدید نظر استان، باعث نشد حاجآقا پوراسلامی، روزهای پرتلاش و سراسر معنویت درسوبحث طلبگی در مدارس علمیه گلشن، پریزاد، حاجحسن و خیراتخان را فراموش کند. احساس دِین به حوزه علمیه، برایش حسی بود همراه و همواره تا اینکه جرقه آن در یکی از شیرینترین لحظات زندگی بهسراغ ذهنش آمد.
«بعد از سالها زندگی در خانههای آپارتمانی و کممساحت، همسر مرحومم که از زندگی در چنین شرایطی خسته شده بود، درخواست کرد به خانهای بزرگتر و حیاطدار برویم. وضعیت مالیام بهتر شده بود و حالا میتوانستم خواستهاش را برآورده کنم. منزلی که این بار خریدیم، همانی بود که آرزوی زندگی در آن را داشتیم. ۳۳۰متر مساحتش بود، در محلهای اصیل و با قدمت مثل محله فاطمیه.
با حیاطی بزرگ که درختهای سبز و خرم آن در هشت باغچه، کاشته شده و رشد کرده بودند. شب نخستی که من، همسر و تنها فرزندمان پا در این خانه گذاشتیم، جرقهای در ذهنم خورد که شاید همین حالا وقت ادای دینم به حوزه علمیه باشد. به همسرم گفتم ما که بیش از نیمی از عمرمان را در خانههای کوچک و آپارتمانی گذراندیم، بیا این خانه را برای آن دنیایمان سرمایه گذاری کنیم.»
صحبتهای حاجآقا با همسرش چنددقیقهای بیشتر طول نکشید. پای امامی به میان آمده بود که کربلایی علی اصغر، محمد را وقف راه او کرده بود. پسرک نوجوان آن سالها و کاملمرد این روزها به رضایت امامعصر (عج) فکر میکرد و اینکه باید در حد بضاعتش برای هموارشدن راه آموزش علوم دینی، قدمی بردارد.
زن و شوهر، همان شب برای وقف خانهشان و تأسیس مدرسه علمیه نورالثقلین توافق کردند. فردا صبح علیالطلوع، یکی از محضرخانههای شهر، محل ثبت و رسمیشدن این نیت خیرخواهانه بود. خود حاجآقا در منزل کوچکی در همین کوچه زندگی میکند.
به همسرم گفتم بیا این خانه را برای آن دنیایمان سرمایه گذاری کنیم
مساحت این خانه برای ساخت حوزه علمیه، کم بود. لازم بود منزل مجاور هم که مساحتی مشابه داشت، به آن ملحق شود، اما مرکز مدیریت حوزه علمیه خراسان، سرفصلی برای چنین مخارجی نداشت. حاجآقا برای تکمیل نیت خیری که در دل داشت، خیلی تلاش کرد.
دریافت وام و پرداخت اقساط آن از حقوق ماهانهاش، درخواست تسریع در دریافت پاداش پایان خدمت، گفتگو با همکاران قضایی برای همراهی در تأمین هزینههای خرید، بهسازی و توسعه این حوزه علمیه، هر چند با دشواری، اما سرانجام در سال۱۳۹۴ به ثمر نشست و مدرسه علمیه نورالثقلین با جذب صدطلبه تازه وارد، ارائه دروس سطح یک را آغاز کرد.
ارتباط اهالی محله با این مرکز، سؤالی است که حاجآقا پاسخ آن را صادقانه با ما در میان میگذارد؛ «برخی اهالی محله، مدتی بعداز اینکه مستقر شدیم، آمدند گفتند ما آن اوایل که شنیدیم اینجا قرار است حوزه علمیه بشود، خوشحال نبودیم، چون تصور میکردیم حوزه علمیه جایی است شبیه مدرسه، پر از رفتوآمد و سروصدا. اعتراف میکردند تصورشان عوض شده است و این ساختمان با تمام وسعت و طلبههایی که هر سال تعدادشان کمو زیاد میشود، جایی است شبیه یک خانه مسکونی بزرگ و آرام.»
به توصیف او از این فضا باید «بابرکت» را هم اضافه کرد. نشانه این بابرکتبودن، گردهمایی اهالی محله فاطمیه در این فضاست. این اتفاق، سالی دو بار و در سالروز شهادت فاطمهزهرا (س) و امامصادق (ع) رخ میدهد. ابتدا عزاداری میکنند و بعد، به صرف صبحانه دعوت میشوند.
شعاع خدمات مدرسهای که حاجآقا پوراسلامی بنیانگذار آن بوده است برای اهالی محله، فراتر از این دورهمیهای مؤمنانه و سالانه است. سوای اعزام طلبه برای امامت جماعت مساجد اطراف، دانشآموزان مدارس محله نیز با فضای فرهنگی نورالثقلین، انس دارند. نمونهاش چهلدانشآموز پسر دبیرستان گلشن است که برای استفاده از دوره تابستانه این مدرسه شامل اخلاق، احکام و ورزش نامنویسی کردهاند.
* این گزارش یکشنبه ۱۷ تیرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۵ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.